من وقتی 21 سالم بود اومد امریکا از وقتی اومدم اینجا به کلی عوض شدم 
ساده گشتم ساده فکر کردم ساده دقیقا زیستم
من تو نوشتن خیلی بدم یعنی دقیقا نمیدونم چه کلمه ای استفاده کتن تا حس درونیمو بگم
اینم به خاطر بچگیمه که بهم میخندیدن
راستش من دقیقا فرار کردم از چاله ای که داشتم الان خودمو تو مرز چاه میبینم که با یه دست بعد از 2سال خودمو نگه داشتم تا نیوفتم
خیلی سخت چه مرد چه زن تو غربت بودن
اونم وقتی که یه جای خیلی دوری و البته خطرناک
بدون هیج امکاناتی و درامدی
بیشتر از همه سخته که چراغ امیدو روشن نگه داشت
اما من همچنان سعی میکنم تا زندگیمو بهتر کنم
با دونستن خودم و شناخت خودم
